
پارت سوم... خلاصه ای از پارت دوم... اون همیشه همینجوری بود/پدربزرگ حرف های عجیبی میزد....(خو دیگه برین بخونین😐)
از زبان سوگند... پدربزرگ هیچ وقت اجازه رفتن به جنگل به من نمیداد هر وقت دلیل میخواستم یک چیزی میگفت *گذشته* سوگند:پدربزرگ چرا.. چرا من اجازه رفتن ب جنگل رو ندارم(بچه ها من وقتی دوبار چیزی رو تکرار میکنم برای زیباییه) پدربزرگ:چون اونجا روح هس هوووو هووو(داره با نوه اش شوخی میکنه😐) *گذشته* سوگند:پدر بزرگ خود شما هر روز جنگلید ب من که شد بد شد😕 پدربزرگ:اگه اون حرف هایی که وقتی کوچیک تر بودی رو باور میکردی میفهمیدی(با لحن جدی) *الان* یادمه پدر بزرگ دقیقا فردا همون روز مرد ولی از نظر من کشته شده بود هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره صحنه ترسناکی دیدم ولی نترسیدم .....چون ....پدربزرگم بود

*گذشته* جسم بی جون پدر بزرگم رو برده بودن سردخونه عمارت هیچ وقت نفهمیدم چرا عمارت سرد خونه داشت و فقط خانواده ما از اون استفاده نمیکرد مردم روستا هم از سرد خونه استفاده میکردن ولی داخل روستا چهار تا سردخونه بود ورود هم مثل همیشه ممنوع بود البته فقط برای منی که دختر ارباب این عمارت بودم برا مردم و عمو و سامیار آزاد که چه ارض کنم کافی بود نگهبان اونجا ببینتشون درو باز میکردن احترامم میزاشتن بعد ب من ک میرسد خانم کوچیک شما اجازه ورود ندارید...😑💔 باید نقشه میکشیدم دقیق یادمه یک برگه برداشتم و روش خط های نامفهوم کشیدم ولی خودم معنی تمام خط ها رو میدونستم یک خط صاف مقصد بود و یک خط صاف خونه فاصله عمارت تا سردخونه زیاد بود انگار بخوای بری ازتهران تاااااااا هرمز البته با پای پیاده البته برا منی که اون موقع سنم کم بود زیاد بود الان ن یک فلش هم کشیده بودم بعد نوشته بودم چند قدم فاصله داره تقریبا( چ کارا خاااهررر حوصله داریااااا😂😂) دوتا غول هم کشیدم کنار اون خط که مثلا سرد خونه بود لباسم رو عوض کردم یک چیز شنل مانند پوشیدم و ساپورت😐

(عمارت سفید) {گیرندین به اسمش دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید😐}

رفتم پشت سرد خونه سرد خونه که چه عرض کنم والا بیشتر شبیه خونه بود تا....😐 با دیدن اون دوتا غول هوش از سرم پرید اوخخخ چقدر بزرگن من کم کم اندازه کف پاشون باشم😑 دنبال جیبم میگشتم که یادم اومد شنل پوشیدم از پشت عمارت سفید دوباره وارد شدم رفتم داخل اتاقم شانس بیارم کسی منو ندیده باشه مگر ن بازجویی میشم😧 *در اتاق* یک پارچه سفید برداشتم و آغشته به یک چیزی کردم که پدربزرگم بهم داده بود گفته بود که باعث بیهوشی میشه خو تا الان به کارم نیومده بود ولی الان خیلی لازمش دارم

رفتم دوباره همونجا میدونسم از اونجا به اینجا دید نداره همونجوری مستقیم اومدم اون دوتا غولا هم منو ندیدن کفشمو در آوردم و روی نوک پام ایستادم و پارچه سفید و گذاشتم رو دهنش بعد از اون اون دومی هم خوابوندم😂 (رنگ چشای شخصیت اصلی سوگل)
ببخشید اگه این قسمت افتضاح بود میخوام از اول بنویسم تغییرش بدم اگه میشه تایید نکنید
ممنونم
مممنان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عالی
من همیشه عالی مینویسم😐
اره دیگه دوست خودمی ...😎
مجبورم پارت بعدم بنویسم😐
پ بنویس😂
من نوشته بودم تایید نکنید از تست بیاید بیرون 😑
کا از کار گذشته😶
میدونم😐